غزل
احمد شهریار
قسم به عشق! نمی ترسم از نظربازی
که مرد بوده و شمشیر و شوقِ سربازی
من از حیات نفهمیده ام بغیر از مرگ
من از حیات نفهمیده ام مگر بازی
بلند می پرم و آسمان نمی فهمد
مرا که در قفس آموخت بال و پر بازی؟
در این دیار بجز من ندیده است به خود
اگر که عشق، اگر امتحان، اگر بازی
من آدمم ولی اعجازِ عشق میخواهم
که مشتِ کاهم و دارم سرِ شرربازی!
من آن نترس که آیینه زیست، در دلِ سنگ
من آن دلیر که می سازم از خطر، بازی
تو بردهای که منات باختن بیاموزم
همیشه باختهام من به رسمِ هربازی
جهانِ یکسره درهم رسیده است به تو
ز ننگ بگذر و با عیب کن هنربازی
جز قیس اور کوئی نه آیا به روئے کار
صحرا مگر به تنگی چشم ِ حسود تھا
آشفتگی نے تنقش سویدا کیا درست
ظاهر هوا که داغ کا سرمایه دود تھا
تھا خواب میں خیال کو تجھ سے معامله
جب آنکھ کھل گئی ، نه زیاں تھا نه سود تھا
لیتا هوں مکتبِ غم دل میں سبق هنوز
لیکن یهی که رفت ، گیا اور بود تھا
ڈھانپا کفن نے داغ عیوب برهنگی
میں ورنه هر لباس میں ننگِ وجود تھا
تیشے بغیر مر نه سکا کوهکن ، اسد
سر گشته خمار رُسوم و قیود تھا