غزل
احمد شهریار
قسم به عشق! نمی ترسم از نظربازی
که مرد بوده و شمشیر و شوقِ سربازی
من از حیات نفهمیده ام بغیر از مرگ
من از حیات نفهمیده ام مگر بازی
بلند می پرم و آسمان نمی فهمد
مرا که در قفس آموخت بال و پر بازی؟
در این دیار بجز من ندیده است به خود
اگر که عشق، اگر امتحان، اگر بازی
من آدمم ولی اعجازِ عشق میخواهم
که مشتِ کاهم و دارم سرِ شرربازی!
من آن نترس که آیینه زیست، در دلِ سنگ
من آن دلیر که می سازم از خطر، بازی
تو بردهای که منات باختن بیاموزم
همیشه باختهام من به رسمِ هربازی
جهانِ یکسره درهم رسیده است به تو
ز ننگ بگذر و با عیب کن هنربازی